دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

یک دوست اینترنتی

بالاخره دیروز موفق شدیم با یک دوست اینترنتی قرار بذاریم. فروغ عزیز و دختر خوشگلش آتوسا. از صبح حسابی دیانا رو برای رفتن به پارک و آشنایی با یک دوست جدید آماده کرده بودم. ولی وقتی رسیدیم پارک دیدیم که زمین بازی همچنان خراب است و خوب دیانا اصلا راضی نمی شد و حسابی حالش گرفته شد. دخترم میخواست تاب بازی کنه و چون پارک کوچک روبروی خانه تاب نداره بهش وعده تاب بازی تو پارک ملت رو داده بودم که اون هم نشد. خلاصه دیانا که کلی گریه کرد. کمی با دوستش ذرت خورد ولی خیلی بهش نزدیک نمی شد. شروع بدی نبود و امیدوارم که این رابطه تداوم داشته باشه و اونها با هم دوستان خوبی بشن.
28 تير 1391

دیانای نازنین من

هر وقت می خواهیم شام و ناهار بخوریم... دیانا جیش داره. هر وقت می خوای دو کلمه حرف مهم با یکی بزنی ... دیانا جیش داره. هر وقت مهمونمون می خواد بره... دیانا دلش درد می کنه. هر وقت می خوایم بریم بیرون ... دیانا خوابش میاد ( بعد هم هنوز ما لباس نپوشیدیم او کفشهاش رو هم پوشیده دم در منتظره!!!!) بازی قایم موشک از اون بازیهایی است که دیانا خیلی دوست داره. نوبت من میشه چشم میذارم دیانا قایم میشه. هنوز دنبالش نگشتم خودش رو میرسونه به من. بهش می گم تو نباید بیای بیرون تا من پیدات کنم. میگه : دوست دارم خودم پیدا بشم. گاهی پشتش رو می کنه به من و مثلا قایم شده. همین که خودش کسی رو نبینه قبوله. گاهی هم دراز می کشه و متکای معروفش رو...
26 تير 1391

نمی خوام عروس بشم

دو شب پیش رفتیم عروسی. مثل همیشه دیانا خوشحال و بی صبر برای دیدن عروس و رقصیدن و بودن در کنار آدمهایی که دوستشان دارد. بالاخره عروس و داماد وارد شدند و بعد هم مشغول رقصیدن شدند و دیانا محو تماشای آنها ... لحظاتی بعد دیدم دارد در میان آن همهمه چیزی در گوشم زمزمه می کند. دقیق تر گوش سپردم ، دخترم می گفت : نمی خوام عروس بشم. الهی من فدات شم عزیزم این جمله را تا آخر شب چند بار تکرار کرد. دلیلش را نمی دانم ولی موقع گفتن این جمله خیلی متفکر و گرفته بود.  مامان همیشه دوستت داره عزیزم حتی لحظه هایی که یادش میشه اینو یادآوری کنه. ...
20 تير 1391

اتاق من

اتاق من یک کتابخانه کوچولو داره اندازه خودم اینجا هم روزنامه دیواری من که می تونیم هر چی دلم بخواد بنویسم و بکشم من کره زمین رو دوست دارم هیچ بازیی توپ بازی نمیشه، من عاشق این وان کوچک پر از توپم جایگاه خاله بازی من بابایی برام یه گاری ساخته تا عروسکهامو ببرم گردش من خودم لباسهامو میذارم تو کمدم من هیچ جایی رو به اندازه تخت خوابم دوست ندارم ...
11 تير 1391

خورشیدی درون تو

امروز از اون روزهای گرم تیر ماه بود که از همون اول صبح خودش رو نشون داد. روی مبل کنار هم نشسته بودیم و من می خواستم یک برنامه تلویزیون رو ببینم. بلوزت رو داده بودی بالا و سرت رو گذاشته بودی رو پای من و هی دلت رو ماساژ میدادی. بعد رو کردی به من و گفتی : مامان پرده رو بکش تو دلم آفتاب افتاده خیلی گرمه. نگاه کردمت، هیچ نوری از خورشید عالم تاب روی تو نبود. دست زدم به دلت داغه داغ بود، دمای بدنت بالا بود. می دونستم که گرمایی ولی نه اینقدر. الهی فدات شم که خورشید وجودت تو رو اینقدر گرم کرده بود و خودت می گفتی آفتاب تو دلم تابیده... شاید همون شبکه خورشیده یا به عبارتی چاکراه سوم همه آدمها.  چقدر شما بچه ها چیزی بلدین و انگار ما آدم بزرگها...
8 تير 1391

شیرین زبون زرنگ

داره نقاشی می کشه بهش میگم یه گل برای بابا بکش عصر که اومد بهش نشون بده خوشحال بشه. یک گل کوچولو میکشه و بعد میگه مامان این مال تو. دوست دارم برای تو بکشم. ازش تشکر می کنم و قربون صدقه اش میرم. بعد یک گل بزرگتر رو که قبلا با همکاری هم کشیدیم نشون میده و میگه این مال بابا. میگم این بزرگتره مال من کوچکتر ( فقط مقایسه بود بدون هیچ ناراحتیی) . میگه اگه گلت رو آب بدی بزرگ میشه و بعد چند تا خط آبی دور و بر گل می کشه و میگه آبش دادم بزرگ میشه...
5 تير 1391

مشهد بارانی من

خواب بودم نیمه های شب با صدای باران از خواب بیدار شدم. باورم نمی شد یکی دو روز بود که هوا محشر بود نمی باران می آمد و ابری و بادی خنک و بعد باز آفتابی بی رمق انگار نه انگار که این روزهای پایانی خرداد است و آن نیمه شب و آن باران تند شروع تیر ماه بود. هوا خنک خنک بود و سرمای دلچسبش آدم را وادار می کرد تا پتو را به دور خودش بپیچد. این روزها مشهد حال و هوای دیگری دارد. این همه باران این همه لطف از تو است یا لطیف. کاش این لطافتش رخنه کند در دل همه آدم هایی که عاشق بارانند حتی آنهایی که باران را دوست ندارند. این روزها را از دست ندادیم با دیانا به پارک می رفتیم و از هوای ابری و نسبتا خنک روزهای آخر خرداد و اول تیر استفاده کردیم. دیروز هم با دو...
2 تير 1391
1